امروز دوباره شروع شد.اتاق ما دیگه مثل قبل نبود جو سنگین اعصابا خورد انگار همه با هم غریبه هستن . یادمه چند هفته پیش دائما با سید کل کل میکردم و آهنگ شاد که بیشتر جنبه طنز داشتن گوش می دادیم . و روحیمون خیلی خوب و شاد بود.ولی الآن چند وقتیه که از اون دوران فاصله گرفتیم.تو همین فکرا بودیم که همکار دیگرم خانوم سعیدی وارد شد بعد از خوش و بش ب من گفت : آقای مهدوی (مدیر اجرایی) راجب قطعات پشتیبانی بهت چیزی نگفته. من:نه اطلاعی ندارم. سعیدی:خیلی کار فورس و مهمیه کل حقوقمون در گرو این کاره. من: باشه پیگیری میکنم. این موضوع برای من تازگی نداشت،پیش خودم گفتم اینم ی بهونه تازه که ناگهان سید برگشت گفت : همه چیزو انداختن گردن ما. گفتم:کاری نداره مشغول شدم . تلفن سید زنگ خورد. بعد مکالمه رو به من گفت : گفته امروز پول می خواد بیاد به حسابم اگه اومد حقوقا واریز میشه. من بلافاصله گفتم دوباره وعده وعید آخه مگه حقوق این پرسنل مشخص نیست چرا نباید از قبل ب فکر اون باشی که الآن به این وضعیت بیوفتی.بعد ادامه دادم که این قطعات پشتیبانی هم یجور فرار رو به جلو هست که ما سرگرم اینا بشیم و ی مدتی از فکر حقوق دربیایم . احتمالا سیاست بعدی میاد مدیرارو محکوم میکنه شما کم کاری کردید. که حقوق ها عقب افتاده. قدیم ارزش سخن خیلی بالاتر از این حرفا بود رو حرف هم حساب باز میکردند، نه مثل الآن که حرف باد هواست. الآن رو تنها چیزی که نمیشه حساب باز کرد حرف هست.این فقط حال و روز آقای پیمایش(مدیر کل شرکت)نیست بلکه شما امروز با هرکس برخورد داشته باشید این رفتار تو جامعه تبدیل ب ه یک فرهنگ شده که طرف مقابل با دروغ یا می خواد خودشو جزو افراد موفق جلوه بده.یا می خواهد با وعده های دروغین زمان بخرد یا کلاه برداری کند.خلاصه که امروز بین ما جمله کم گوی گزیده گوی دیگه جایی نداره.یادم چند سال پیش که یک شرکت دیگه کار میکردم گفت علاوه بر کار خودت مسئول تامین نیز باش مبلغی ب حقوقت اضافه میکنم.منم قبول کردم هنگام خرید به مدیرم گفتم: فروشنده میگه کی حسابتون رو تصویه می کنید.برگشت گفت بهش یچیزی بگو سرگرمش کن.من بش گفتم جناب مهندس من نمی تونم ب مردم دروغ بگم که.گفت اشکال نداره که ماکه نمی خوایم بهش ندیم بلاخره بهش میدیم .گفتم خب یه زمان دقیق بهش بگو اونم به هرحال برای درآمدش می خواد برنامه ریزی کنه.که کفت تو نمی خواد بفکر مردم باشی ب فکر خودمون باش.منم گفتم شماره شمارو بهش میدم خودتون باهاش صحبت کنید.و اتاقو ترک کردم بعد از یه مدت هم کارمو عوض کردم. بنظرم یکی از دلایل افول یک فرهنگ همین قوانین جنگلی هست که هرکس فقط به فکر خودش باشد.که گفتن قوانین جنگل هم اشتباه هست.مثلا شیر که شکار میکنه سهم کفتار و لاشخور را کنار نمیزاره یا بوفالو ها تو یک منطقه که چرا میکنن تمام علف های آن منطقه را می خورن.این رفتار حریص گونه و بینهایت طلب فقط برای انسان هست که برای رسیدن به هدف خودش هیچکس براش مهم نیست و پا روی همه چیز و همه کس میزاره. خلاصه که یادم جمله کافکا میوفتم که میگه از خودم شرمنده شدم وقتی فهمیدم زندگی یک جشن بالماسکه بود در حالی که من با چهره‌ی واقعی‌ام در آن شرکت کرده بودم ....